نبض درد

ساخت وبلاگ

امکانات وب

میخوام خلاصه چیزی که معلما هستن رو تو این پست بگم. وقتی به عنوان معلم وارد مدرسه میشی، تمام اون چیزی که بودی به یکباره میره کنار و یک دنیا مسئولیت میوفته روی دوشت. برای بچه ها فقط باید دل بسوزونی شاید اصلا آدم دلسوزی نباسی ولی به محض وارد شدن به این محیط باید بشی.چون یک دنیا پاکی و معصومیت میبینی و باهاشون همراه میشی. اینکه یک روز کامل توی مدرسه چیکار میکنی و چه تاثیری میزاری کاملا به مهارت ارتباط بستگی داره و بس! این داستان موقعی که بچه ها سن بلوغ ان خیلی جدی تر میشه و کسایی که قراره باهاشون سر و کله بزنن واقعا باید مهارت ارتباط رو در بیشترین حد ممکن داشته باشن. این شغل اصلا کار ساده ای نیست، من این رو قبل از ورود متوجه شدم ولی الان خیلی بیشتر میدونم که کار خیلی سختیه و به علاقه صد درصدی نیاز داره. اگر بر حسب علاقه و مهارت ارتباط، معلم های مدارس انتخاب بشن، جامعه از مشکلات اجتماعی رها میشه و انسان های سالم به سن استقلال وارد میشن. در نهایت میتونم بگم بیشتر کسایی که دارن توی مدرسه ها کار میکنن با تمام وجودشون فقط دارن دلسوزی میکنن با هر مقدار از مهارت و این دلسوزی شاید خیلی ویژگی درونی شون نباشه اما ناخودآگاه تبدیل به فردی دلسوز میشن. به شخصه وقتی وارد مدرسه میشم از وضعیت همکار ها (مدیر و معلم ها) خیلی افسوس میخورم و شاید معلم ها بیشترین درد رو از وضعیت نابسامان ایران میکشن چون آموزش و پرورش ریشه تمام مشکلاته!برچسب‌ها: مدرسه + نوشته شده در سه شنبه سوم آبان ۱۴۰۱ساعت 19:42 توسط | نبض درد...ادامه مطلب
ما را در سایت نبض درد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nabzehdard بازدید : 45 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:06

بوی کتاب رو آخرین بار وقتی داشتم واسه کنکور میخوندم، هر روز حس میکردم. بر عکس خیلی ها چون کلا درس نمیخوندم و شب امتحانی بودم، وقتی واسه کنکور میخوندم از محتوای بعضی کتابا لذت میبردم. انقدری که شاید یادآوری اون دوره برام حس خوبی رو میاره. اما الان بعد از پنج سال دوباره کتاب پاستیل های بنفش رو بو کردم. همون بوی آشنای جذاب که مثل تخمه نمیتونی تا تموم نشه ولش کنی. خودم رو گول نمیرنم کتاب خیلی خوبه، مثل هر چیز خوبی که میتونه آرومت کنه یا خاطره خوبی برات رقم بزنه.برچسب‌ها: بوی کتاب + نوشته شده در چهارشنبه چهارم آبان ۱۴۰۱ساعت 12:14 توسط | نبض درد...ادامه مطلب
ما را در سایت نبض درد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nabzehdard بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:06

ورق جدید زندگی من خیلی روتین و عادیه، کس خاصی توی زندگیم نیست و فقط زمانم رو با خودم، خواهرم و مادرم وبقیه اعضای خانواده اگه باشن اطرافم، میگذرونم.دوست به خصوصی ندارم و از بیرون شاید آدم منزوی به نظر بیام اما به دستاورد بزرگی رسیدم که اسمش میدونی با خودت چند چندیه!در عین حال باحال بودن یا بهتر بگم نوجوونی رو اصلا یادم نیست. شاید از معضلات نبودن دوست همجنس تو زندگیه، اما انقدی برام پذیرفتنی شده که به خاطرش افسوس نمیخورم.همیشه از بچگی دوست داشتم که مردم منو به عنوان یه فرد یوبس خشکه مذهب بشناسن. ولی الان عقاید و حرفام کاملا مخالفه خواسته قبلنمه!به همین دلیل از اون خواسته فقط شخصیتش مونده نه عقایدش.به شغلم یعنی مربی پرورشی توی مدرسه ها، بعد از سه ماه عادت کردم و میرم و میام.هنوز هم به قوت قبل نمیدونم چه نقشی دارم توی مدرسه و البته هیچ کس نمیدونه!هزار و یک وظیفه محول شده دارم ولی در عین حال نیازی نیست هیچکدوم رو انجام بدم و کسی هم بهشون نیازی نداره اصلا. اگر بخوام با مثال هویتم در شغلم رو توضیح بدم مثل یه سیب داغونم بین یه عالمه سیب قشنگ که شاید انتخاب آخر یه بنده خدایی باشم. همیشه تو مدرسه وقتی زنگ آخر میخوره یه دانش آموزی هست که با همه معلما خدافظی میکنه، ولی منو نگاه هم نمیکنه انگار که اونجا نیستم نبض درد...ادامه مطلب
ما را در سایت نبض درد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nabzehdard بازدید : 39 تاريخ : پنجشنبه 24 آذر 1401 ساعت: 12:06